سه‌شنبه، آذر ۲۹

Yalda


یلدا نگاه کن که نگاهت امان شود
یلدا بخند تا شب من مهربان شود

شاید اگرکمی تو بخندی وجودمان
آسوده از نگاه بد دیگران شود

شاید اگر کمی تو بخندی صدای تو
تصویری از الهه ی ناز بنان شود

یلدا مرا دوباره در آغوش خود بگیر
بگذارهرکه خواست به مابدگمان شود

یلدا چقدر بوی به و بوسه می دهی
بوی خوشی که می شود آرام جان شود

شاید همین بهانه ی گرم حضور تو
سر فصل عاشقانه ترین داستان ها شود

شايد ميان اينهمه زيبا ٬ نگاه تو
بار دگر بهانه ی ديدارمان شود!

پنجشنبه، آذر ۱۰

وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی...

يادت می آيد!
هيچ دوستت نداشتم!با تو بودم اما انديشه ام ٬ يادم ٬ چينی کوچک قلبم پر می کشيد سوی چيدن حروف کنار هم و در آوردن تازه ترين منطقی ها!
تو را نمی فهميدم بيگانه بودی برايم!حق بده کمی!خودت هم خوب می دانی که توی خواب سر راهم قرار گرفتی و شدی مهمان ناخوانده روزهای بارانی من!
گناه داشتی!دلم نمی امد از روزمرگی هايم بيرونت کنم!اما خودت هم خوب می دانی که ان بالاهای قلبم جا نداشتی۱بين خودمان بماند که بودی و شايد اصلا نبودی!
يک دفعه از خواب پريدم!تو را ديدم که کنارم بودی و آرامم می کردی!!چاره ايی نداشتم! تو شدی مهمان هميشگی تنهايی های من و من شدم قهرمان نورسيده قصه های پر آوازه ی تو!هيج يادت هست!گاهی انقدر از دستت عصبانی می شدم که تمام داد های دنيا را سرت می کشيدم و آنقدر گريه می کردم که خيس می شدی زير باران چشم هايم و هيچ نمی گفتی!و همين سکوتت ماندگارت کرد شايد!
روزها به سردی من و تو می گذشت و روز به روز بيشتر عادت می کردم به تو!که گاه لطيف بودی مثل کودکی هايم و گاه خشک و نجسب مثل حالم!
گذشت تا ان شب!آن شب بارانی را يادت هست؟همان شبی که ميان اسم های بزرگ گم شدم و به اندازه تمام ستاره های پر فروغ آسمان سياه چون دلم حقير شدم!دلم می خواست قد بکشم. آنقدر که سرم بخورد به سقف اسمان!روی بلندترين پشت بام ها رفتم ٬اما باز انقدر فاصله تا سقف آسمان داشتم که مثل طفلی گرسنه زير گريه بزنم!گرسنه!!حريص شده بودم شايد!
با اينکه هيچ وقت عاشقت نبودم ام هيچ به فکرم نيافتاده بود که کنار بگذارمت۱و حالا که گم شده بودم ميان بزرگی و کوچکی برای اولين بار ذهنم قصه ی رفتنت را خواند!
حس غريبی داشتم!ما ذهنم پشت سر هم آواز سر می داد و فرمان می داد به همه سلول ها و نبض هايم:
می روم جايز نيست ٬ من رفتم !
و رفتم!می خواستم عادت جديد پيدا کنم تا به عرش اعلا برسانتم!دنيا را زير پا گذاشتم اما هيچ چيز به نظرم بزرگ نبود جر تو !اصلا هيچ چيز نبود جز تو!يا شايد چشم های من بود که فقط تو را می ديد!انگار تازه فهميده بودم که اينهمه مدت ماکسيمم قلبم بودی و من نمی دانستم!دلتنگ بودم !چقدر دلم هوايت را کرده بود!هوای بودنت٬آرامشت و بزرگی ت ! که چقدر بزرگ بودی و من هر روز حقيرترت می کردم!و تو سکوت می کردی مثل هميشه!
و حالا تو به سقف آسمان رسيده و بودی و من از اين پايين چشم هايم سوسو می زد تا ببينمت تو را!دلم می خواست معمار می شدم و بلنترين ها را می ساختم تا برسم به تو! می دانم که ديگر همه زندگی من شده ايی و بايد انقدر بزرگ شوم تا برسم به تو! و چه سخت است رسيدن به تو !
.
.
.

استاد می گويد: تقريبا بايد رياضت بکشی !! و می گويم : می کشم!!
و می خندد!

یکشنبه، آبان ۲۲

You


از خدا خواستم تا عادات بد مرا از من بگيرد!
خدا فرمود: نه.
گرفتن عادت ها کار من نيست!
از خدا خواستم تا همه چيز به من عطا کند !
خدا فرمود :نه.
روخ تو همه چيز است و جسمت خاکی و زود گذر!
از خدا خواستم به من صبر عنايت فرمايد!
او فرمود: نه!
صبر زاييده ی دردو رنج است
بخشيده نمی شود اموخته می شئد!
از خدا خواستم به من خوشبختی عطا کند!
او فرمود:من به تو برکت می دهم خوشبختی به عهده خودت!
از خدا خواستم تا درد را از من دور کند !
گفت:نه!
دردو رنج تو را به من نزديکتر می کند!
از خدا خواستم:تا روحم را شکوفا کند۱
او فرمود:تو خود بايد درونت را شکوفا کنی!
از خدا خواستم تا تمام چيزهايی که سبب می شود از زندگی لذت ببرم به من عطا کند!
فرمود:من به تو زندگی می دهم تا از همه چيز لذت ببری!
از خدا خواستم تا کمکم کند ديگران را دوست داشته باشم!
فرمود:بالاخره انچه را که بايد از من خواستی!
سپس فرمود:
برای تو شايد دنيا يک شخص باشذ
اما برای يک نفر
شايد تو يک دنيا باشی!

پنجشنبه، آبان ۵

My friend


هزار سال است که در به در دنبال دوستم می گردم . سراغش را در همه لحظه های ناب می گیرم . ثانیه های مقدس را زیرو رو می کنم از درو دیوار ملکوت بالا می روم و گاهی حتی به پشت بام های ازل و ابد هم سرک می کشم اما پیدایش نمی کنم!خبری از او نیست .اگر او بود این جاده این همه طولانی نبود . و من این همه تنها نبودم!
اگر او بود این کوله پشتی این همه سنگین نمی شد و این قلب اینهمه خالی ! اگر او بود . . . !
شاید قیافه ش عوض شده باشد شاید اسمش را عوض کرده باشد . اما مطمئنم که چشمش هنوز ستاره است و قلبش هنوز ستاره آسمان ! مطمئنم که پیرهنش هنوز بوی بهشت می دهد !
پس من باز می گردم و می گردم ! حتی اگرهزار سال دیگر هم طول بکشد !
اما اگر تو زود تر از من او را دیدی به او بگو که چقدر دلتنگم . چقدر منتظرم .

بگو که سجاده اش هنوز گوشه ی قلبم برای او پهن است !

پنجشنبه، مهر ۱۴

...


حکم در دست شما نيست ولی سر هستيد
داغ يک غزوه نداريد پيامبر هستيد
لا اقل بر بزن آس به ما هم برسد
قطره ايی جرعه ی عباس به ما هم برسد

دوشنبه، مهر ۴

I crucified breaking

دارم میرم !
دلم می گیره ! چقدر دلتنگ مامان و بابام . نمی دونم چرا این جوری شدم .چه حس بدیه وابستگی و عادت !
جالبه بعد از این همه عمر تازه یادم افتاده که پدرو مادری هم دارم و طبق قانون و جبر طبیعت بعد از دور شدن ازشون ناخود اگاه باید دلتنگشون بشم! آخه من هیچ آدم این حرفا نبودم ... از بعد از 5 سالگی یادم نمیاد مثل بقیه یه دفعه احساساتی شده باشم و بغل مامان بابام بپرم و آویزونشون بشم و بوسشون کنم!
و به خاطر همین تا حدودی به دوروبری هام حق می دم که بهم بی رحم و بی احساس بگن !
نمی دونم منطق و کمال گرایی پدرم منو اینجور مستقل از هر گونه وابستگی بار آورد یا غرور ذاتی خودم !
راستش نمی دونم چه دلیلی داشت که من تو اوج بچگی این هدف تو سرم بیاد که برای برتر شدن و رسیدن به موفقیت باید عادت و وابستگی نسبت به هر چیزی رو کنار بزارم تا هیچ احساس پوچ و زود گذری مانع موفقیت و برتریتم نشه !
می دونم باورش خیلی سخته که یه بچه سنگ بشه اما حقیقت داره...
موجود وحشتناکی ام نه؟!!

امروز که بعد از دو ماه دوباره دارم میرم سر درس و مشقم ! هم خیلی دلتنگم هم یه کمی خوشحال!
دلتنگم برای دور شدن از مادری که با غرورم و البته کمی سهل انگاری اون هیچ وقت نزاشتم برام مادری واقعی باشه. مخصوصا وقتی که می بینم هنوزم با رفتن من گریه می کنه و انگار اون همه غرور من یادش میره ! و پدری که هنوزم پشت نصیحت های ارمان گرایانه و کمال گرایانه ش که بوی منطق و موفقیت می ده محبت می بینم !
و خوشحال برای حس موفقیتی که از کنار گذاشتن احساسم در آینده نصیبم میشه !

نمی دونم ! شاید این دنیا انقدر پست و کثیف شده باشه که جایی برای احساس توش وجود نداشته باشه !
یا شاید این منم که دارم تقصیر خودمو به گردن دنیا می ندازم تا راحتر به موفقت پوچ خودم برسم !

نمی دونم !
واقعا نمی دونم !

چهارشنبه، شهریور ۲۳

Me

می گه : چقدر ساکتی! چی کار داری می کنی؟

می گم : ساکت بودن من که چیز تازه ایی نیست!

می گه : خیلی دلم می خواد بدونم وقتی ساکتی و به یه جا خیره می شی یا چشماتو می بندی چه حسی داری یا اصلا چی کار می کنی؟

می گم : فرض کن که فکر می کنم.

می گه : مگه تو فکر هم می کنی؟
و وقتی قیافه متعجب منو می بینه ادامه می ده:
آخه می دونی منظورم اینه که یعنی تو توی عالم خودت چیزی هم هست که از خدا بخوای ؟ یا اینکه آرزوشو داشته باشی؟
تو همه چی داری.هیچی کم نداری.هر چی اراده کردی داشتی!می دونی هم سن و سالات کجان و تو الان کجایی؟ حداقل 10 قدم ازشون جلوتری! دیگه چیزی هم میمونه که بخوای از خدا درخواستش کنی یا به نداشتنش فکر کنی و غصه بخوری؟

خالی شدم ! یه لبخند سرد بهش زدم و سکوت کردم تا بازم مثل همیشه و مثل بقیه فکر کنه که منو درست شناخته!
رفت و من باز تنها شدم هرچند که با بودنش هم تنها بودم.شاید تنها تر از الان که رفته!

رفته ولی صداشوهنوز می شنوم که داره می خنده !خنده به خاطر اینکه فکر می کنه بیشتر از من سختی کشیده ! یا شاید به خاطر اینکه فکر می کنه من از شدت نازپروردگی و خوشی زده به سرم یا عاشق شدم که ساکت می مونم و باهاش حرف نمی زنم!


کاش می تونست بفهمه توی خوشی زجر کشیدن خیلی دردناکه!
کاش می تونست بفهمه چه زجری داره تحمل کردن سکوت در مقابل بزرگترین دردها در حالی که همه فکر می کنن در اوج خوشبختی غوطه وری و هیچی کم نداری!
کاش می تونست بفهمه خیلی سخته ادم مثل بقیه نباشه و دلش نخواد که با زجه مویه دردشو به گوش فلک برسونه!
نمی دونم! شاید اگه می دونست اون حرفا رو بهم نمی زد.تقصیری هم نداره طفلک! بهش حق می دم که این طور در موردم قضاوت کنه. اون فقط چیزی رو می گه که داره با چشماش می بینه نه بیشتر و نه کمتر!

کاری که امروز همه دنیا با من می کنن !

چهارشنبه، شهریور ۱۶

My God

به نام هیچکس

من خدایم را پشت دیوار های بلند حاشا
با یک ضربه داس کشتم

دستم را مفشار
دست های من الوده ست
به نفس های عمیق هوسم
به خدایی که همین جا کشتم

من تو را هم یک روز
در شک
خواهم کشت و برایت
گریه ها سر خواهم داد!


محمد گیلک حکیم آبادی

سه‌شنبه، شهریور ۸

الهی به زیبایی سادگی!
به والایی اوج افتادگی!

رهایم مکن جز به بند غمت
اسیرم مکن جز به آزادگی!

قیصر امین پور

جمعه، مرداد ۲۸

father's day

پدروقتی که ..........ساله بودم!!

چهار ساله : بابا هر کاری می تونه انجام بده!
پنج ساله : بابام خیلی چیزا می دونه!
شش ساله : بابام از بابای تو با هوش تره!
هشت ساله : بابام هر چیزی رو دقیقا نمی دونه!
ده ساله : در گذشته زمانی که بابام بزرگ می شد،چیزها مطمئنا متفاوت بود!
دوازده ساله : خوب طبیعیه پدر در اون مورد چیزی نمی دونه اون برای به یاد آوردن کودکی ش خیلی پیره!
چهارده ساله : به پدر توجه نکن!اون خیلی قدیمی فکر می کنه!
بیست ساله : آه،خدای من!او از جریان روز خیلی پرت است!
بیست و پنج ساله : پدر کمی درباره آن اطلاع دارد.باید اینطور باشد چون او تجربه زیادی دارد!
سی ساله : شاید باید از پدر نظرش را بپرسیم.از اینها گذشته او تجارب زیادی دارد!
سی و پنج ساله : بدون مشورت با پدر کوچکترین کاری نمی کنم!
چهل ساله : متعجبم که پدر چگونه آن مطلب را حل کرد.او خیلی عاقل و دانا بود و دنیایی تجربه داشت!
پنجاه ساله : اگر پدر اینجا بود همه چیز را در اختیار او می گذاشتم و در این باره با او مشورت می کردم.حیف که نفهمیدم او چقدر فهمیده بود.می توانستم خیلی چیزها از او یاد بگیرم.افسوس که دیگر دیر است!!

آن لاندرز


جمعه، مرداد ۷


تو رفته ای اکنون
تابوتت تنها به جا مانده است
من گريه ام می گيرد
از اين که روزی
به غربت تو خواهم رسيد!!!