شنبه، مرداد ۹

گفتگو با آقای شیر پیر از آن کارهای سخت روزگار است که اتاقهای کناری اش یک دانه آقای لارج دارد و یک  دانه آقای خوب ( که خیلی برای من مهم است که می شنود یا نه و اگر می شنود چه فکری می کند . خوب است یا بد و اصلا اینکه فکری به سرش میزند احیانا یا نه ؟؟) اتاق رو به رویش حاوی یک عدد موسیو بی ادب است و سالن هم که تماما از یک منشی فضول که عمه نازی باشد سرشار است !!!همه در ها هم همیشه باز است ...!
آقای شیر پیر مدام میگوید که تو امین منی و باید روابطت با من قوی تر باشه . باید دلسوز منو شرکت باشی و بدونم که با منی . شماره تلفنش را می دهد که پس فردا زنگ بزنم ، کارم دارد ...
چشمم بالاخره به جمال آقای خوب روشن می شود به یمن دیدار با آقای شیر پیر !






جمعه، مرداد ۸

تمام شد !
صادقانه ترین حرف های زندگیم را زدم ...
سخت هم نبود آنقدرها ...



پنجشنبه، مرداد ۷

تبریک ساده ی علیرضاهه با شعری که برایم نوشته بود انقدر به دلم نشسته که این روزهایم حسابی دلت خوشه هاااااا بشود !

...
مرسییی پسرک ...

چهارشنبه، مرداد ۶

مامان مهربونه از فردای آن روزی که برای من دل سوزاند و برای مظلومیت های من  دن کیشوت شد ! دیگر جواب سلامم را هم نمی دهد !
موقع رفتن هم پرت و پلاهایی به کنایه تحویلم داد که نفهمیدم سرو ته ش کجاست و ربطش به من چه می تواند باشد !!!
...
..
.
از حسنات  کارمندی در یه محیط زنانه این هم می تواند باشد که کلن نفهمی سر و ته قضیه چی بود و چی شد !!!!!!
تازه اینکه مهربان ها دهن بین هم می توانند باشند کلییییییییییییییی ...

سه‌شنبه، مرداد ۵

عرب دوستی من هم از آن حکایت هاست ...
...
..
.
مِنَک لله ...

دوشنبه، مرداد ۴

به سرم زده تا آخر این خطر برم ، دستاتو ول کنم و با دو چشم تر برم ...
...
..
.
من دارم بهترین خاطره ی زندگیمو از دست می دم ؟



مانلی

کاری از دستم بر نمیاید وقتی مامان مانلی کمر همت بسته به آویزان کردن من از زبان زهردارش ، بین دو دفتر شرکت و عجیب که دست بردار هم نیست !
با این همه نهایتش تنها کاری که از دست من بر بیاید این است که کمی گلویم سنگین شود ، نفس کشیدنم کمی سخت شود و ...
که دوباره با اولین لبخند اتفاقی مامان مانلی به درو دیوار که من ساده لوحانه دلم می خواد همگانی فرضش کنم - که یه گوشه اش به خودم برسد - همه چیز یادم می رود و دم بالا و پایین می پرد که مگر می شود کسی را دوست نداشت ؟ یا برای کسی بد خواست ؟ یا ...
اصولا من از اولش هم همین طور خر بودم . خر هم که می دانید قرار نیست که ادم بشود اصلا ...

می ماند آرزوی من برای مانلی کوچک که  بعد ها که قد من شد و مامان مانلی مشغول پز دادن کمالات و وجنات دخترش بود ، هیچ کس پیدا نشود که برای کوچکی اش  - مثل مادرش برای کوچکی من - بزرگتری کند ... مانلی گناه دارد به خدا ...




یکشنبه، مرداد ۳

صادق روی صندلی نشاندتم تا ریز و درشت 21 سال زندگیم روی دایره ریخته شود ...
سخت است بعضی اعتراف ها ...

جمعه، مرداد ۱

روزگار بی شوهری

زهرا کنایه بی شوهری به من می زند !
حالا چی کار کنم ؟

پنجشنبه، تیر ۳۱

دختر تتوئه آمده بود بخش ما  و با نازی 2 ساعتی را غیبت کردند و خندیدند که بعد رفتنش نازی شروع کند از دختر تتوئه بگوید که لابد الان نوبت ما باشد که بخندیم !
نازی به دیوار می گوید که من بشنوم که دختر تتوئه امده بوده اینجا که سوتی مرا بگیرد و قبلش هم تمام دفتر مرکزی را پر کرده که سوتی مرا گرفته و حالا نازی میگوید که گندش در امده که اشتباه خودش بوده و اصلا بلد نبوده حساب کند !
هیچ فرمولی نیست که با آن بشود حساب کرد که من کجای این قضیه بودم و باید باشم ؟؟
...
..
.
آقای سیبیل کلفت مدام حرف می زند و  حرف می زند و حرف می زند ، که من تا پای روانی شدن می روم !



چهارشنبه، تیر ۳۰

آقای شیر پیر احضارم کرده و اطمینان می دهد که آقای خنده ابله است و بچگی کرده و گوشش را می کشد حتما ...
برمی گردم توی بخش که همه دوباره نگاهم میکنند . از همان نگاه ها که بعد از هر دیدار خواسته و ناخواسته با آقای شیر پیر نثارم می کنند و زبان همیشه نیش دار مامان مانلی است که زهر میریزد به سر تا پایم ...
کاری از دستم بر نمیاید !...
.
.
پ . ن : پسر تپله رفت . برای همیشه ! این هم لابد تقصیر منست نه ؟



سه‌شنبه، تیر ۲۹

خدایی

حالت تهوع از رگ گردن به من نزدیکتر است این روزها !



دوشنبه، تیر ۲۸

آقای خنده عکس پدرم و آقای شیر پیر را گذاشته روی دسکتاپ و زرها می زند و  می خندد . به روی خودم نمیاورم و می خندم . دو باره و سه باره و چهار باره که میشود ، با پنجمی اش می گویم که : غیبت بابامو نکنین غیبتتونو می کنم هاااا ....میخندم دوباره و همه می خندند ...
...
..
.

بوی مرده می دهد بخشمان با این خنده ها ...
خداروشکر ! آقای شیر پیر دستور قطع اینترنت بخشمان را داد بلکه وقت بشود نازی و مامان مانلی و آقای سیبیل کلفت و حتی میس وسط دانلودها و بازی ها و وب گردی ها و خنده ها و غیبت هایشان ، اگر وقت شد و خدا راضی بود ، یک کم کار کنند ! آن هم اگر حوصله کار کردن داشته باشند !
تمام روزهای قبل را به بهانه رژیم ، از نهارخوران نچسب با مامان مانلی و نازی و میس راحت شده بودم !
.
 یاد روزهای اول افتادم که با هم نهار می خوردیم ومی خندیدیم . بعد من جدا شدم و...
پشیمون نیستم . راستش هیچ جوری نمی تونستم اون همه غیبتو تحمل کنم . هنوزم وقتی وقت نهار می شه و اون سه تا با هم نهار می خورن و من به بهانه رژیم خودمو کنار می کشم ، تمام تنم می لرزه که امروز نوبت کیه که با وقاحت و بدجنسی دارو ندارشو بریزن تو خنده های بلندشون . ...
امروز که میس همه رو نهار مهمون کرده بود و کلی اصرار کرد که استراحت بدم به رژیم  هم هر کاری کردم نتونستم باهاشون نهار بخورم ...
کنار پنجره م ، با آهنگی که توی گوشمه و گوشه ایی که نشستم ...
...
..
.

شنبه، تیر ۲۶

میس در راستای خوش شانسی های این روزهایش ، از یکی از خسیس ترین بانک های دولتی ، آلبوم سکه برده به ارزش سه چهار میلیون !
من  راه میروم و به در و تخته می کوبم که لااقل محض رضای خدا دوستان میس دیگر چشمش نزنند !!!!!!
...
..
.
من به میس : حالا چطوری می خوای آبش کنی ؟
مامان مانلی به میس  : کاری نداره بابا ! امام  خ  رو به اون ضایعی می برن ، پهلو ... ی       رو نبرن ؟؟؟
.
.

جمعه، تیر ۲۵

خونه

اصولا هیچ جای دنیا ، اتاقم نمی شود ...




پنجشنبه، تیر ۲۴

شام

امشب هر چه بچه دماغو که از ننه باباشان قهر کرده بودند و در زیر زمین خانه شان یک آهنگ خوانده بودند ، امدند و زرشان را زدند و ملت هم دست زدند و خلاص !
اه نزاشتند شاممان را کوفت کنیم !
شیرین ! د بشین دیگه ... ! دهههههههه !




چهارشنبه، تیر ۲۳

شانس

شرکت و بخش آشفته ی مان را به خدا سپردم و امده ام مسافرت !
خوش شانسی هایم انقدر درخشان است که اقای مخنث هم سفرم شده ! در یک پرواز ! چند صندلی جلوتر !
با کوری تمااااام خودم را به ندیدن می زنم .واقعا دلم نمی خواهد دوباره نگران باشم ...
...
اومدم کنسرت حمید عسگری و اگه وقت کنم شیرینو از تو اسمون بیارم رو زمین و یه کم آرومش کنم ، اییییی یه چیزایی هم از کنسرت می فهمم ...چه شکلی بود حمید عسگری؟
نتیجه اینکه هیچ آدم پرشوری نباید با من  کنسرت بیاد .  که من دقیقا از همون آدمای یخی هستم که صاف میشینم و به اندازه تمام ثانیه هایی که صدای طرفو شنیدم و ندیدمش ، زل میزنم به صورتش ! نهایتا جو گیر بشم یه دستی هم شاید بزنم . شاید ...!






آشفتگی

بالاخره آقای چندش سرپرست ما شد !
در جلسه هماهنگی وقتی آقای چندش مثلا می خواهد فروتنی ش را نشانم بدهد و از صندلیش نزول اجلال می کند و سر میز جلسه روبه رویم می نشیند و  زل می زند به چشمانم ، بیشتر از چندش بودنش چندشم می شود ... !
نازی چرت و پرت محض می گوید و آقای خنده فقط قصه تعریف می کند !
میس مثل همیشه سرش به کارش است و  مامان مانلی در بخش نشسته ولی گوشش در این اتاق است که من دو سه کلمه حرف میزنم به در، که مامان مانلی که دیوار باشد بشنود !
این بدبختی که حس می کنم واقعی ست . آقای چندش واقعا از پس این اشفته دفتر بر نمیاید ...



سه‌شنبه، تیر ۲۲

خوابم میاد

بابا به چه زبونی بگم تو خصوصی باید بری سر کار ؟ دهههههه !
چقدر دلم می خواست بچه مدرسه ایی بودم ...

دوشنبه، تیر ۲۱

holiday !!!!!!

میهن عزیزمان ادارات دولتی به استثنای بیمارستان ها و بانک ها را امروز و فردا تعطیل کرده تا من به عنوان کارمند بخش شخیص خصوصی ، بپیچانم و با دل خوش بروم پایتخت و برای خواهرم لپ تاپ بخرم !
چه دل خوشی دارند بعضی از این پادو های لپ تاپ فروشی های پایتخت که فکر می کنند ما نمی دانیم صاحب مغازه نیستند !  ما خودمان یک پا بی صاحابیم و ناسلامتی صاحاب را از بی صاحاب تشخیص می دهیم !
هوم ؟؟؟






جمعه، تیر ۱۸

آقای خوب !
نمی شود بیای اینور  و کمی دعوایمان کنی به خاطر اینهمه پر کاری و فعالیت ؟؟؟



پنجشنبه، تیر ۱۷

فضولی !

از همان لحظه ایی که بی صاحاب شدیم و با مدیر بخشمان دوستانه ! قطع همکاری کردند ، ریزو و درشت و کور و کچل دفتر روبه رویی به هر بهانه ایی ریخته می شوند اینجا محض هر کاری غیر از فضولی !

مانده آقای خوب که فضولی ش ته کشیده و لابد کمی بی خیال است که به خیال مبارکش هم نمیاید که مدیر مدیر خدابیامرز ما بوده و اگر زحمتی نباشد بد نیست سری به این دفتر بزند وببیند اصلا ما زنده ایم ، مرده ایم ، کار میکنیم یا می رقصیم ، یا اصلا نکند خورده باشیم همدیگر را ، محض اینهمه دوستی و صداقت که از درو دیوار اینجا بالا میرود !
عجب بدبختی ایست این بی صاحابی ...



سه‌شنبه، تیر ۱۵

مدیر

آقای چندش  اگر قرار باشد مدیر ما بشود . من یک لحظه هم در این خراب شده نمی مانم !
این پسرک جز احمق ترین آدم هاییست که در تاریخ زندگیم دیده ام !
ثابت می شود بعدن !






دوشنبه، تیر ۱۴

lottery

میس جیغ می کشد!
LOTTERY  برنده شده!
من می خندم به روی تمام خوبی هایش ...

یکشنبه، تیر ۱۳

خداحافظی

آقای مخنث موقع خداحافظی رسما نمی بیندم !
به دل نمی گیرم . می خندم به یاد غر غر های دیروزش و روز اولی که اینجا بودم و تمام ازار های این همه وقت ... به دل نمی گیرم . حق می دهم . بد امدن هم مثل خوش امدن دلیل نمی خواهد ...
.
.
.
پ.ن : گوشت کوبیده + چایی شیرین !
و اینست روزگار بی مدیری ...

شنبه، تیر ۱۲

آقای مخنث دارد وسایلش را جمع می کند!
غر میزند . گلایه می کند . همه میخندند .خوشحالند . من باید خوشحالترین باشم . دلم می گیرد .
خاکستری اش آنقدر سیاه نبود که سپیدی های گه گاهی اش هم یادم رفته باشد . دلم برای تمام دروغ هابش ، غیبت هایش ، زنانگی هایش ، ترفند های بچگانه اش برای دیده نشدن سادگی اش و حتی کت و شلوار و کروات صورتی روز آخر سالش که گلایه می کرد چرا عکس نمی گیریم و کسی تحویلش نمی گرفت ، تنگ می شود ...
رفتن چقدر سخت است ...
.
.
پ.ن: آقای مخنث  مدیر بخشمان بود که  به اسبق ها  پیوست ...

جمعه، تیر ۱۱

کار...

دانشگاه با تمام گس مزگی ها و خوش مزگی های گه گاهی اش تا سه ماه آینده به تعلیق در آمد ، تا من دوباره لباس رزم و جنگ بپوشم و تمام وقت سر کار بروم ...