دوشنبه، آبان ۲۹

روزهای اول ...

بحث نایس گرلی و این حرف ها نبود اصلا  . دلم نمی خواست دلش بشکند . این که نگرانی هایش بیشتر شود و مدام بخواهد از چند نخ سیگار ، غول و سم مهلک بسازد . ناراحت بودنش همیشه  آزارم می دهد  با تمام بلد نبودن هایش در مادری کردن ...
یادم است بحث می کردیم. سعی می کرد آرام قانعم کند . من عصبانی تر از آن روز هایی بودم که با حرف رام شوم . دهانم هم بوی گند هر چیزی را می داد ... حواسم به این نبود که نمی خواهم دلش بشکند. رفتم تو صورتش و صدایم بالا رفت . نفس هایم تند بود و فاصله ام با صورتش کمتر از یک وجب .... یک دفعه دیدم صورتش ریخت ، عقب رفت . عقب رفت . عقب رفت . به خودم آمدم . سرد شدم. هول برم داشت که دلش شکست ....
گفت : مامان ببخشید من عقب میرم . دو سه روز تعطیله ، یه زره سیر خوردم ...
 .
 .
 پدرو مادرها تا ابد ، بهترین موجودات روی زمین اند ....