چهارشنبه، آذر ۱۷

ما دلشدگان خسرو شیرین ندانیم ...
سرگیجه های این روزهایمان از بچگی تو باشد شاید یا نابلدی من !
امروز که به خنده ام اخم کردی اما ، بچگی از من بود و نا بلدی از تو !
دیگر میترسم پیشت بخندم . این را هم نمی دانستی  ؟ 





یکشنبه، آبان ۳۰

این تنفری که ذره ذره ام را پر کرده بیشتر از همه خودم را اذیت می کند ،
می فهمی ؟



یکشنبه، مهر ۱۱

خراب شه این خراب شده که ...
دههههههههههههههههههههههههههههههههههه....

چهارشنبه، مهر ۷

من همیشه عاشق استاد ها و معلم هایم می شوم  . انقدر زیاد که نمی شود نگاهشان نکرد ... حتی دزدکی ...
 این استاد جدید حتی اخم هایش هم شیرین است . خنده های گه گاهی . با ان قد دیلاق و لاغری زیادش و موهایی که کم کم سفید میشود ...
امروز که  ما سرمان به کارمان بود  و او می بایست صبور می بود تا تمام شدن طراحی های ما ، جدا دلم می خواست چند دقیقه ایی نگاهش کنم که بفهمم  مثلا قرار است در 10 دقیقه چطور خودش را سرگرم کند ، کجا را نگاه می کند ، چطور نفس می کشد  ، در و دیوار را نگاه می کند یا نه که اگر نگاه می کند کدام در را و کدام دیوار را .خیره می شود یا نه ؟ می خندد اصلا ؟
...
..
.
پ . ن : خدا پدرو مادر فیس بوک رو بیامرزه  دی :


یکشنبه، شهریور ۲۸

دوباره دانشگاه ...
علم و صنعت خراب شده با اون حراستش که شبیه عفونته ! با اون روانیایی که توش مثل تانک رژه میرن...
..............................................................................
دلم میخواد یه دنیا دیگه فحش بدم تا بعدش که یه ذره خالی شدم بگم : هیییییییییی یه ذره هم دلم تنگ شده بوداااااااااااااا....

سه‌شنبه، شهریور ۱۶

دلم یه ادم خوبو می خواد که با حوصله و مهربون بشینه جلو چشمم و دو سه ساعت درست و حسابی باهام حرف بزنه که دختر تو هنوز پیر نشدی و کلی وقت داری  ...
منم یه دل خوش داشته باشم و همه ی حرفاشو باور کنم و بشینم برای ثانیه ثانیه اینده ایی که میگه مونده ، نقشه بچینم ...



مرسی برای انتظارت ، ولی من از اولش هم نگاه کردن را بلد نبودم ...

دوشنبه، شهریور ۱۵

صفر

تا حالا نشده بود که از انجام دادن یه کار درست پشیمون بشم . حتی اون موقع ها که بچه بودم و معلممون می داد امتحان دیکته ی بچه ها رو صحیح کنم.دوستام  مدام می خواستن غلط هاشونو براشون درست کنم و بهشون بیست بدم  که گوش نکردم . نمره  واقعی شونودستشون  دادم. که  قهر کردن و هیچ وقت آشتی نکردن و من تنها شدم و تنها موندم ....
یه وقتایی دلم می خواد دوستای اون موقع رو پیدا کنم و براشون توضیح بدم که به خدا مجبور بودم . نمیشد خیانت کرد و ... نمی دونم اگه بهشون بگم می فهمن حرفمو ؟ الان باهام آشتی می کنن ؟
یه وقتایی به این فکر می کنم که اونام حق داشتن . کتک نخوردن اونا از دست مامان و باباهاشون می ارزید به خیانتکار شدن من . ولی من بچه تر از اون حرفا بودم که بخوام این چیزا رو بفهمم ...
الان ولی پشیمونم  . ..
کاش می دونستم چه مرگمه !...



یکشنبه، شهریور ۱۴

دیشب  خواب دیدم برگشتم سر کارمو و دارم تمام دستشویی های شرکتو می شورم ...

پنجشنبه، شهریور ۱۱


بین من وتو فاصله زیاده 
هیچکی ازاین فاصله برنگشته
....

چهارشنبه، شهریور ۱۰

دیشب در مسجد غصبی را باز کردند و دم درش بروشور آقا را پخش کردند !
خدارا شکر که مشکل غصبی بودن خانه ی خدا هم حل شد !

...
..
.
پ . ن : دیشب  چهره ی تمام ادمایی که تو زندگیم دیده بودم جلو چشمم بود ... وقت نبود ببینم خودم چه شکلیم !

سه‌شنبه، شهریور ۹

در مسجد محله مان را که پارسال مسجد دیگر محله مان سر یک سری مسائل ! گفته بود زمینش غصبی ست ، را بسته اند و قفل کرده اند و پلیس درش گذاشته اند !!!
امامش را هم می گویند مریض شده و شفای عاجل می خواهند برایش !
مسجد رقیب حالش شدیدا خوب است و می تازد برای خودش ! سحری می دهد افطاری می دهد نهار می دهد شام می دهد و ... !
خلاصه اینکه در خانه ی خدا را  به حکم غصبی بودن بستند !
...
..
.
پ . ن : یادمه عمه م پارسال نزدیک بود در همین مسجد غصبیه ، با یه دنده عقب حرفه ایی امامشو زیر کنه !که نکرد .  حیف شدااااااا وگرنه الان عمه م هم شده بود پا ... سدار انقلاب !

دوشنبه، شهریور ۸

هنوز باورم نشده این بیکاری . تمام امروزو خواب بودم . مثل بدبختا کز کردم گوشه اتاقم ...
...
..
.
پ . ن : حالم از جمله " کار که زیاده " بهم می خوره ...




یکشنبه، شهریور ۷

سخت می شود جای این روزهای من بود ...



شنبه، شهریور ۶

مهراوه

پسرک بازیگر می گوید خیلی شبیه مهراوه شریفی نیا هستم !
مهراوه را دوست دارم خیلیییییی...
...
..
.
هنوز تو شوکم /// باورم نمیشه اتفاقای  این چند روزه رو ...



جمعه، شهریور ۵

احساس می کنم له شدم . شکستم . خرد شدم ...
باورم نیست اتفاقای این دو سه روزه ...
نمی فهمم کارایی که کردم و شنیدم و گفتم و دیدم و ...
حتی نوشتنم یادم رفته ...







پنجشنبه، شهریور ۴

استعفا رو که رو میزش میزارم عین موش ترسیده که دلم به حالش می سوزه و به حال خودم ، که باورم نمی شد  این جوری از این جا برم . با این حقارت .با این شکست . با این کوچیکی ...
...
...
...
از نازی و عمه نازی و آقای خنده که بودن خداحافظی کردم .یادم نمیره که بگم از بقیه هم خداحافظی کنن . نمی دونم اون همه ناراحتی که ازشون داشتم کجا رفته که دلم می خواد همشونو سفت بغل کنم و ببوسم ...
رفتم اون دفتر . میس و بغل کردم  و بوسیدم . در گوشش گفتم امیدوار بودم تو بدونی من زیر اب هیچکیو نزدم هیچ وقت ... میسو میزارم تو ناباوری و با ادعا پسر و موسیو بی ادب خداحافظی می کنم .چقدر دلم برا موسیو تنگ میشه . ..
...
..
.
حکم ادم بدبختیو دارم که ... که هیچی !




چهارشنبه، شهریور ۳

...

- می خوام از خودت بدونم ...
- می خوام یه جوری باشه که تا 20 سال دیگه هم  با هم باشیم ...
- هر هفته می خوام بهت کادو بدم ... غافلگیر بشی . چی ها بیشتر دوست داری؟
- از رنگ سیاه وحشت دارم . میای اینجا لباساتو عوض کن ...
...
...
...
تموم شد ! بیکار شدم ...
آقای شیر پیر این همه وقاحت را از کجا آورد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پ ه ن

گویا سوژه دیروز و امروز غیبت  بخشمان ، من بودم که تا رسیدم آقای چندش عقده های روانیش را با عربده کشی سر من خالی کرد سر هیچ موضوعی . یعنی اصلا موضوعی نبود که هیچ باشد یا نباشد ! ...
زیر بار نرفتنم گویا خیلی اذیتشان کرده و تایید آقای شیر پیر هم  لابد تیر آخر را زده که این طور هنر نمایی می کند !
این ادم( همان آقای چندش) از اولش هم قدر یک پ ه ن هم برای من ارزش نداشت چه برسد به حالا که بویش هم پخش شده ...
.
حیف که کار روی دستم بود و باید می ماندم و انجامش می دادم که ...
نه ... دیگه نمیشه ! این خراب شده دیگه جای موندن نیست .باید برم پیش آقای شیر پیر ...
آخرش اینه که بیکار بشم دیگه نه ؟ خلاص ! عین بچه آدم میشینم درسمو می خونم ... والله ...
فردا میرم پیش آقای شیر پیر ...



سه‌شنبه، شهریور ۲

موسیو بی ادب ، با ادب شده است ای روزها . روی جنتلمنش تازه دارد رونمایی می شود . و این اصلا به عزیزمی که پشت تلفن به من گفت ربطی ندارد !
.
.

دوشنبه، شهریور ۱

نه به آن روزهای پر بیکاری که نگاه کردن در و دیوار شرکت هم برایم تکراری می شد ونه به این روزها که دو تا دوتا مناقصه دستم می آید !
خوااااااااااابم میاد ...!
.
.

شنبه، مرداد ۳۰

آقای شیر پیر احضارم کرد ...
ناراحت است . گرفته ...
شروع که می کنم ناراحت تر می شود . مجبورم. تکلیفم باید روشن شود ...
دوباره از احترامش می گوید و رابطه ی خوبی که من باید داشته باشم با او و برنامه ریز بلند مدتش روی من ...
نمیشود نگفت و سر بسته می گویم که ما در همین کوتاه مدتش ماندیم و بلند مدتش پیشکش !
حق می دهد و می گوید زیر بار نرو ..
.
.
.
و من به اعتبار مدیر عامل بودنش زیر بار نمی روم ، جواب ان افعی های هفت سر بخشمان هم با خودش ...!

...

به بدبختی می گذرد این روزها ...

جمعه، مرداد ۲۹

بدجنسی

با بدجنسی قرار ملاقات با آقای شیر پیر را با عمه نازی هماهنگ می کنم ، که نازی بفهمد ، استرس بگیرد ، انقدر اذیتم نکند ...
نمی شود که عقده های روانی زندگیش را با رئیس بازی برای من - ان هم در نبود آقای چندش که مدیر باشد به سلامتی - خالی کند !
چند ثانیه پیش داشت برای آقای سیبیل کلفت می گفت که شب ها خواب می بیند سیل می برد خانه شان را و طوفان خراب می کند زندگیشان را و مرگ می کشد خوانواده اش را ...
راست است که بدی هایی که ادم به بقیه میکند به جان خودش می افتد ؟؟؟
...
..
.

عمه نازی زنگ می زند و می گوید آقای شیر پیر نیامده و من میگویم ملاقات باشد برای شنبه ...
خدا فرصت داده لابد ! من که این همه بدجنس نبودم ...
...
..
.

پنجشنبه، مرداد ۲۸

دیروز که نبودم آقای شیر پیر دو بار  آمده و گرد و خاک کرده !به رنگ دیوار هم گیر داده !
بار اول گفته جمع کنید که بروید آن دفتر !
بار دوم آقای لارج و آقای خوب را هم با خودش آورده و پرسیده که به نظر شما این فنی نباید بره کارخونه ؟
این که بخشمان برود کارخانه مرا بی کار میکند و اینکه برود دفتر روبه رویی خوشحال !
آقای شیر پیر انتظار داشت قبل از اینکه وضع اسفبار این جا را با چشم خودش ببیند ، من از روی دلسوزی برایش می گفتم !
می دانم که ناراحت است از من !
...
..
.
***مرد کارگر را می بینم که از بالای ساختمان میافتد . میمیرد . من نشسته ام .  زار می زنم ...




سه‌شنبه، مرداد ۲۶

دیشب را تماما بیدار بودم . این بی خوابی پدرم را در آورده این روزها .اذیتم می کند . ..
.
.


نمی رم شرکت . سردرد روانیم کرده .
.
.
.
.
تمام روز به بیکاری و بی عاری می گذرد . تمام کارهای عقب مانده ام هم عقب مانده تر می شود !!

دوشنبه، مرداد ۲۵

نمی دونم چرا وقتی یه دکل تو فلان جای نمی دونم کجا آباد سقوط میکنه ، من احساس می کنم تو از من بدت میاد ...



سلام ، سلام ...
برمیگردم . تماما نگاه شدم .یه لحظه که نگاهت می مونه ...
می ری و می گذره . ..
تلفن چرا باید الان زنگ بزنه که من حتی نتونم یه خداحافظ بگم ؟
مگه من بیشتر از  یه سلام و خداحافظ از تو دارم ؟
حتی نشد رفتنتو ببینم ...


شنبه، مرداد ۲۳

مامان مانلی با پررویی تمام میگه حوصله کار کردن نداره و عربده می کشه وسط بخش و به ریز ودرشت شرکت بد وبیراه میگه و بعدش می نشینه یواشکی در گوش نازی به غیبت کردن !! من موندم هر چی فحش بود که تو عربده هاش گفت ، دیگه چی مونده که مثلا خوب نبوده گفتنش که حالا داره در گوش نازی میگه ؟؟؟
دریغ از یه ذره مدیریت آقای چندش که گویا حتی شعور اینم نداره که بفهمه نباید بزاره یه نفر اینجا رو با تره بار اشتباه بگیره ، چه برسه به اینکه قدرتشم نداشته باشه که  بخشو از این هرج و مرج نجات بده  !
بخش بوی غیبت می ده و عفونت و مرده !
...
..
.
علیرضاهه زنگ زده عذر خواهی میکنه که ببخشید گوشیم خرد شده نمی تونم SMS  بدم ! آخی  چه پسرک خوبی!



تمام روز را خواب بودم و هنوز خوابم میاید !

پنجشنبه، مرداد ۲۱

لپ تاپ آقای خنده را درست می کنم این روزها و قصه آقای شیر پیر را برای صادق تعریف می کنم ! 
همین فعلا ...

چهارشنبه، مرداد ۲۰

تولدم ...

به حسن نزول  تلفن ها و sms ها وبرکاتشون امروز هر 5 دقیقه یه بار از بخش میرم بیرون محض شنیدن و جواب دادن به تبریکات  ! استثناعا این یک دفعه رو جماعت هفت سر و هفت خط  حق دارن چپ چپ نگاهم کنن ...
...
مامانم 12:30 ظهر زنگ زده میگه به دنیا اومدی مامانی مبارک باشه تولدت !
...
با یه دونه مائده و ندای پیرمرد پسند اولش میریم کافه ی آقایون خواننده  و بعدش باغچه ی بابای ندا ی پیرمردپسند و شامی و قلیونی و ...
...
..
.
پ . ن 1 : اولین باری بود که روز تولدم روزه بودم !
پ . ن 2 : چرا ندای پیرمرد پسند وقتی فهمید روزه بودم اون جوری نگام کرد ؟ اون چی بود تو چشاش ؟
پ . ن 3 : روز خوبی بود ... مرسییییییییییییییی ...





سه‌شنبه، مرداد ۱۹

روز قبل از تولد

رابعه تند و تند در فیس بوکم تبریک تولدم را نوشته که اولین نفر باشد!
مینا بعد رابعه !
اوزانو هم تبریک بلند بالایش را نوشته به خورد بقیه داده که بقیه هم بنویسند و می نویسند ...
علیرضاهه هم که ... 
مرسی که من خوشحال شدم زیااااااااااااااااد !
...
..
.
پ . ن : تولدم فرداست  :دی

دوشنبه، مرداد ۱۸

آقای شیر پیر وقتی فهمید بعد از این همه وقت من هنوز کارخانه مان را به چشم ندیدم ، از آنجایی که لابد عناد جماعت با من برایش هویدا شد ، سریع تلفن بدست شد و به خانوم گیر دستور داد که من با اولین گروهی که راهی کارخانه می شوند و یک خانم هم همراهشان است  رهسپار کارخانه شوم !!
...
..
.
یک ساعت گذشته که خانوم گیر زنگ می زند و می گوید فردا بروم کارخانه با آقای دلقک و آقای خوب و خانم منشی تازه وارد !
شبیه اسمایلی های شادی شده ام که بالا و پایین می پرند . چه ذوق بچگانه ایی دارد سفر به کارخانه با آقای خوب !
...
..
.
زیاد  نگذشته از بالا و پایین پریدنم که خانوم گیر زنگ می زند و می گوید خانوم منشی تازه وارد نمی تواند بیاید و صلاح هست که شما تنها با مهندسین بروید کارخانه ؟
 ...
..
.
هان ؟ چیه ؟ سوال داره ؟ کنسل شد دیگه !
خیلی دلم می خواست به جای اون بی تفاوتی مسخره م و گفتن اینکه  شما درست می فرمایید باشه یه وقت دیگه ،سر خانوم گیر هوااااااااااار می زدم که یعنی چی صلاحه ؟ کجاش صلاح نیست ؟ مگه چیه ؟ شما بی خود می کنی صلاح و غیر صلاحو به من یاد آوری می کنی . شما به .... اصلا  مگه من نبینم اون خانوم منشی تازه واردو با اون صدای مسخره ش ! اه ، خنگ !!



یکشنبه، مرداد ۱۷

مامان مانلی کار و زندگیش را ول کرده سر تا پای من را نگاه کند ببیند من چه پوشیده ام فردا همان را بپوشد ! اصلا شاید من بخواهم ... استغفرالله !
انقدر تقلید هایش مسخره است که آقای سیبیل کلفت هم فهمیده و تیکه نثارش می کند !
کلن بخشمان بد  خاله زنک است !



شنبه، مرداد ۱۶

1 - گویا دو روز نیامدن من که علتش مریضی بود، به کلاس گذاشتن برای آقای لارج تعبیر شده و اینکه لابد من اقای لارج را کوچکتر از این می دانم که مشکل من را حل کند که نیامدم ، پس امروز آقای شیر پیر شخصا امد بخشمان و گوش آقای چندش را کشید که مشکل مرا حل کند !
عجبااااااا  . بابا به خدا من مریض بودم که نیومدم . کلاس کدومه ؟
...
..
.
2 - یه ذره با دل من را بیای چیزی نمیشه . یه کم ، کم شی اگه کوتاه بیای چیزی نمیشه ...
هان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


جمعه، مرداد ۱۵

از اف بی خبر رسیده که آقای خوب با خواهرش و دوستانش در تنگ واشی به سر می برند !
حسودی ام می شود و دلم می گیرد زیاااااااااااااد ...



پنجشنبه، مرداد ۱۴

بعد از دو روز امده ام سر کار  که آقای خنده و نازی روزه گرفتنم را مسخره کنند !
. همچنان کاری از دستم بر نمیاید ! سکوت عادتم شده این روزها !
مرسی ...



چهارشنبه، مرداد ۱۳

امروز هم به تب و لرز و گریه گذشت . ( این گریه نمی دونم از کجا اومده !!!!)
دیروز و امروز شرکت نرفتم . جلسه با آقای لارج هم کان لم یکن تلقی شده لابد در نبود من !
...
..
.
پ . ن : یکی از بزرگترین لذت ها دنیا اینه که مریض بشی و یه دکتر مهربون باهات مثل بچه های 4 ساله رفتار کنه ;)



سه‌شنبه، مرداد ۱۲

تمام بدنم می لرزد!
از لرز و تب گریه ام گرفته .
بخاری روشن کرده ام چله ی تابستانی .
بخاری هم گرمم نمی کند، لحاف هم !
خیلی وقت بود این طور مریض نشده بودم ...

دوشنبه، مرداد ۱۱

- من روی تو یه سرمایه گذاری بزرگ انجام دادم ...
- برای من فقط مهمه که دانشگاه و درست عالی تموم شه . به فکر اینجام اصلا نباش ...
- زبانت برام خیلی مهمه . پول و وقتشم اصلا مهم نیست ...( شرکت ما یک شعبه در کانادا دارد !)
-کی از این تماس تلفنی ما با خبره ؟
- برام مهمه که رازدار من باشی ...
-خیلی مهمه که کسی حتی پدرت نفهمن که ما با هم ارتباط تلفنی داریم !
- سعی کن همیشه با من در تماس باشی ...
...
گوش من که کلن دروازه می شود این جور وقت ها ولی این حرف های بی سر و تهی بود که آقای شیر پیر در تماس تلفنی اش به من گفت ...
تنها حرفی که مهم بود این بود که برای حل مشکلاتم یک جلسه با آقای لارج داشته باشم فردا که خودش ترتیبش را می دهد ! بقیه خزعبلاتش اصولن مهم نیست که من انقدرها هم نمی توانم خر باشم !...





یکشنبه، مرداد ۱۰


آقای خنده با وقاحت اعلام می کند که مناقصه ی من را برداشته و انجام داده وبه اسم خودش زده و به روی خودش هم نمی اورد که باید به من می گفته !!!!!!
این بنده ی خداها دیگه به چه زبونی بگن نمی خوان من اینجا باشم ؟؟؟؟؟؟


شنبه، مرداد ۹

گفتگو با آقای شیر پیر از آن کارهای سخت روزگار است که اتاقهای کناری اش یک دانه آقای لارج دارد و یک  دانه آقای خوب ( که خیلی برای من مهم است که می شنود یا نه و اگر می شنود چه فکری می کند . خوب است یا بد و اصلا اینکه فکری به سرش میزند احیانا یا نه ؟؟) اتاق رو به رویش حاوی یک عدد موسیو بی ادب است و سالن هم که تماما از یک منشی فضول که عمه نازی باشد سرشار است !!!همه در ها هم همیشه باز است ...!
آقای شیر پیر مدام میگوید که تو امین منی و باید روابطت با من قوی تر باشه . باید دلسوز منو شرکت باشی و بدونم که با منی . شماره تلفنش را می دهد که پس فردا زنگ بزنم ، کارم دارد ...
چشمم بالاخره به جمال آقای خوب روشن می شود به یمن دیدار با آقای شیر پیر !






جمعه، مرداد ۸

تمام شد !
صادقانه ترین حرف های زندگیم را زدم ...
سخت هم نبود آنقدرها ...



پنجشنبه، مرداد ۷

تبریک ساده ی علیرضاهه با شعری که برایم نوشته بود انقدر به دلم نشسته که این روزهایم حسابی دلت خوشه هاااااا بشود !

...
مرسییی پسرک ...

چهارشنبه، مرداد ۶

مامان مهربونه از فردای آن روزی که برای من دل سوزاند و برای مظلومیت های من  دن کیشوت شد ! دیگر جواب سلامم را هم نمی دهد !
موقع رفتن هم پرت و پلاهایی به کنایه تحویلم داد که نفهمیدم سرو ته ش کجاست و ربطش به من چه می تواند باشد !!!
...
..
.
از حسنات  کارمندی در یه محیط زنانه این هم می تواند باشد که کلن نفهمی سر و ته قضیه چی بود و چی شد !!!!!!
تازه اینکه مهربان ها دهن بین هم می توانند باشند کلییییییییییییییی ...

سه‌شنبه، مرداد ۵

عرب دوستی من هم از آن حکایت هاست ...
...
..
.
مِنَک لله ...

دوشنبه، مرداد ۴

به سرم زده تا آخر این خطر برم ، دستاتو ول کنم و با دو چشم تر برم ...
...
..
.
من دارم بهترین خاطره ی زندگیمو از دست می دم ؟



مانلی

کاری از دستم بر نمیاید وقتی مامان مانلی کمر همت بسته به آویزان کردن من از زبان زهردارش ، بین دو دفتر شرکت و عجیب که دست بردار هم نیست !
با این همه نهایتش تنها کاری که از دست من بر بیاید این است که کمی گلویم سنگین شود ، نفس کشیدنم کمی سخت شود و ...
که دوباره با اولین لبخند اتفاقی مامان مانلی به درو دیوار که من ساده لوحانه دلم می خواد همگانی فرضش کنم - که یه گوشه اش به خودم برسد - همه چیز یادم می رود و دم بالا و پایین می پرد که مگر می شود کسی را دوست نداشت ؟ یا برای کسی بد خواست ؟ یا ...
اصولا من از اولش هم همین طور خر بودم . خر هم که می دانید قرار نیست که ادم بشود اصلا ...

می ماند آرزوی من برای مانلی کوچک که  بعد ها که قد من شد و مامان مانلی مشغول پز دادن کمالات و وجنات دخترش بود ، هیچ کس پیدا نشود که برای کوچکی اش  - مثل مادرش برای کوچکی من - بزرگتری کند ... مانلی گناه دارد به خدا ...




یکشنبه، مرداد ۳

صادق روی صندلی نشاندتم تا ریز و درشت 21 سال زندگیم روی دایره ریخته شود ...
سخت است بعضی اعتراف ها ...

جمعه، مرداد ۱

روزگار بی شوهری

زهرا کنایه بی شوهری به من می زند !
حالا چی کار کنم ؟

پنجشنبه، تیر ۳۱

دختر تتوئه آمده بود بخش ما  و با نازی 2 ساعتی را غیبت کردند و خندیدند که بعد رفتنش نازی شروع کند از دختر تتوئه بگوید که لابد الان نوبت ما باشد که بخندیم !
نازی به دیوار می گوید که من بشنوم که دختر تتوئه امده بوده اینجا که سوتی مرا بگیرد و قبلش هم تمام دفتر مرکزی را پر کرده که سوتی مرا گرفته و حالا نازی میگوید که گندش در امده که اشتباه خودش بوده و اصلا بلد نبوده حساب کند !
هیچ فرمولی نیست که با آن بشود حساب کرد که من کجای این قضیه بودم و باید باشم ؟؟
...
..
.
آقای سیبیل کلفت مدام حرف می زند و  حرف می زند و حرف می زند ، که من تا پای روانی شدن می روم !



چهارشنبه، تیر ۳۰

آقای شیر پیر احضارم کرده و اطمینان می دهد که آقای خنده ابله است و بچگی کرده و گوشش را می کشد حتما ...
برمی گردم توی بخش که همه دوباره نگاهم میکنند . از همان نگاه ها که بعد از هر دیدار خواسته و ناخواسته با آقای شیر پیر نثارم می کنند و زبان همیشه نیش دار مامان مانلی است که زهر میریزد به سر تا پایم ...
کاری از دستم بر نمیاید !...
.
.
پ . ن : پسر تپله رفت . برای همیشه ! این هم لابد تقصیر منست نه ؟



سه‌شنبه، تیر ۲۹

خدایی

حالت تهوع از رگ گردن به من نزدیکتر است این روزها !



دوشنبه، تیر ۲۸

آقای خنده عکس پدرم و آقای شیر پیر را گذاشته روی دسکتاپ و زرها می زند و  می خندد . به روی خودم نمیاورم و می خندم . دو باره و سه باره و چهار باره که میشود ، با پنجمی اش می گویم که : غیبت بابامو نکنین غیبتتونو می کنم هاااا ....میخندم دوباره و همه می خندند ...
...
..
.

بوی مرده می دهد بخشمان با این خنده ها ...
خداروشکر ! آقای شیر پیر دستور قطع اینترنت بخشمان را داد بلکه وقت بشود نازی و مامان مانلی و آقای سیبیل کلفت و حتی میس وسط دانلودها و بازی ها و وب گردی ها و خنده ها و غیبت هایشان ، اگر وقت شد و خدا راضی بود ، یک کم کار کنند ! آن هم اگر حوصله کار کردن داشته باشند !
تمام روزهای قبل را به بهانه رژیم ، از نهارخوران نچسب با مامان مانلی و نازی و میس راحت شده بودم !
.
 یاد روزهای اول افتادم که با هم نهار می خوردیم ومی خندیدیم . بعد من جدا شدم و...
پشیمون نیستم . راستش هیچ جوری نمی تونستم اون همه غیبتو تحمل کنم . هنوزم وقتی وقت نهار می شه و اون سه تا با هم نهار می خورن و من به بهانه رژیم خودمو کنار می کشم ، تمام تنم می لرزه که امروز نوبت کیه که با وقاحت و بدجنسی دارو ندارشو بریزن تو خنده های بلندشون . ...
امروز که میس همه رو نهار مهمون کرده بود و کلی اصرار کرد که استراحت بدم به رژیم  هم هر کاری کردم نتونستم باهاشون نهار بخورم ...
کنار پنجره م ، با آهنگی که توی گوشمه و گوشه ایی که نشستم ...
...
..
.

شنبه، تیر ۲۶

میس در راستای خوش شانسی های این روزهایش ، از یکی از خسیس ترین بانک های دولتی ، آلبوم سکه برده به ارزش سه چهار میلیون !
من  راه میروم و به در و تخته می کوبم که لااقل محض رضای خدا دوستان میس دیگر چشمش نزنند !!!!!!
...
..
.
من به میس : حالا چطوری می خوای آبش کنی ؟
مامان مانلی به میس  : کاری نداره بابا ! امام  خ  رو به اون ضایعی می برن ، پهلو ... ی       رو نبرن ؟؟؟
.
.

جمعه، تیر ۲۵

خونه

اصولا هیچ جای دنیا ، اتاقم نمی شود ...




پنجشنبه، تیر ۲۴

شام

امشب هر چه بچه دماغو که از ننه باباشان قهر کرده بودند و در زیر زمین خانه شان یک آهنگ خوانده بودند ، امدند و زرشان را زدند و ملت هم دست زدند و خلاص !
اه نزاشتند شاممان را کوفت کنیم !
شیرین ! د بشین دیگه ... ! دهههههههه !




چهارشنبه، تیر ۲۳

شانس

شرکت و بخش آشفته ی مان را به خدا سپردم و امده ام مسافرت !
خوش شانسی هایم انقدر درخشان است که اقای مخنث هم سفرم شده ! در یک پرواز ! چند صندلی جلوتر !
با کوری تمااااام خودم را به ندیدن می زنم .واقعا دلم نمی خواهد دوباره نگران باشم ...
...
اومدم کنسرت حمید عسگری و اگه وقت کنم شیرینو از تو اسمون بیارم رو زمین و یه کم آرومش کنم ، اییییی یه چیزایی هم از کنسرت می فهمم ...چه شکلی بود حمید عسگری؟
نتیجه اینکه هیچ آدم پرشوری نباید با من  کنسرت بیاد .  که من دقیقا از همون آدمای یخی هستم که صاف میشینم و به اندازه تمام ثانیه هایی که صدای طرفو شنیدم و ندیدمش ، زل میزنم به صورتش ! نهایتا جو گیر بشم یه دستی هم شاید بزنم . شاید ...!






آشفتگی

بالاخره آقای چندش سرپرست ما شد !
در جلسه هماهنگی وقتی آقای چندش مثلا می خواهد فروتنی ش را نشانم بدهد و از صندلیش نزول اجلال می کند و سر میز جلسه روبه رویم می نشیند و  زل می زند به چشمانم ، بیشتر از چندش بودنش چندشم می شود ... !
نازی چرت و پرت محض می گوید و آقای خنده فقط قصه تعریف می کند !
میس مثل همیشه سرش به کارش است و  مامان مانلی در بخش نشسته ولی گوشش در این اتاق است که من دو سه کلمه حرف میزنم به در، که مامان مانلی که دیوار باشد بشنود !
این بدبختی که حس می کنم واقعی ست . آقای چندش واقعا از پس این اشفته دفتر بر نمیاید ...



سه‌شنبه، تیر ۲۲

خوابم میاد

بابا به چه زبونی بگم تو خصوصی باید بری سر کار ؟ دهههههه !
چقدر دلم می خواست بچه مدرسه ایی بودم ...

دوشنبه، تیر ۲۱

holiday !!!!!!

میهن عزیزمان ادارات دولتی به استثنای بیمارستان ها و بانک ها را امروز و فردا تعطیل کرده تا من به عنوان کارمند بخش شخیص خصوصی ، بپیچانم و با دل خوش بروم پایتخت و برای خواهرم لپ تاپ بخرم !
چه دل خوشی دارند بعضی از این پادو های لپ تاپ فروشی های پایتخت که فکر می کنند ما نمی دانیم صاحب مغازه نیستند !  ما خودمان یک پا بی صاحابیم و ناسلامتی صاحاب را از بی صاحاب تشخیص می دهیم !
هوم ؟؟؟






جمعه، تیر ۱۸

آقای خوب !
نمی شود بیای اینور  و کمی دعوایمان کنی به خاطر اینهمه پر کاری و فعالیت ؟؟؟



پنجشنبه، تیر ۱۷

فضولی !

از همان لحظه ایی که بی صاحاب شدیم و با مدیر بخشمان دوستانه ! قطع همکاری کردند ، ریزو و درشت و کور و کچل دفتر روبه رویی به هر بهانه ایی ریخته می شوند اینجا محض هر کاری غیر از فضولی !

مانده آقای خوب که فضولی ش ته کشیده و لابد کمی بی خیال است که به خیال مبارکش هم نمیاید که مدیر مدیر خدابیامرز ما بوده و اگر زحمتی نباشد بد نیست سری به این دفتر بزند وببیند اصلا ما زنده ایم ، مرده ایم ، کار میکنیم یا می رقصیم ، یا اصلا نکند خورده باشیم همدیگر را ، محض اینهمه دوستی و صداقت که از درو دیوار اینجا بالا میرود !
عجب بدبختی ایست این بی صاحابی ...



سه‌شنبه، تیر ۱۵

مدیر

آقای چندش  اگر قرار باشد مدیر ما بشود . من یک لحظه هم در این خراب شده نمی مانم !
این پسرک جز احمق ترین آدم هاییست که در تاریخ زندگیم دیده ام !
ثابت می شود بعدن !






دوشنبه، تیر ۱۴

lottery

میس جیغ می کشد!
LOTTERY  برنده شده!
من می خندم به روی تمام خوبی هایش ...

یکشنبه، تیر ۱۳

خداحافظی

آقای مخنث موقع خداحافظی رسما نمی بیندم !
به دل نمی گیرم . می خندم به یاد غر غر های دیروزش و روز اولی که اینجا بودم و تمام ازار های این همه وقت ... به دل نمی گیرم . حق می دهم . بد امدن هم مثل خوش امدن دلیل نمی خواهد ...
.
.
.
پ.ن : گوشت کوبیده + چایی شیرین !
و اینست روزگار بی مدیری ...

شنبه، تیر ۱۲

آقای مخنث دارد وسایلش را جمع می کند!
غر میزند . گلایه می کند . همه میخندند .خوشحالند . من باید خوشحالترین باشم . دلم می گیرد .
خاکستری اش آنقدر سیاه نبود که سپیدی های گه گاهی اش هم یادم رفته باشد . دلم برای تمام دروغ هابش ، غیبت هایش ، زنانگی هایش ، ترفند های بچگانه اش برای دیده نشدن سادگی اش و حتی کت و شلوار و کروات صورتی روز آخر سالش که گلایه می کرد چرا عکس نمی گیریم و کسی تحویلش نمی گرفت ، تنگ می شود ...
رفتن چقدر سخت است ...
.
.
پ.ن: آقای مخنث  مدیر بخشمان بود که  به اسبق ها  پیوست ...

جمعه، تیر ۱۱

کار...

دانشگاه با تمام گس مزگی ها و خوش مزگی های گه گاهی اش تا سه ماه آینده به تعلیق در آمد ، تا من دوباره لباس رزم و جنگ بپوشم و تمام وقت سر کار بروم ...