سه‌شنبه، اسفند ۲۳

I lost ...



يادم ميايد ۵-۴ ساله که بودم يک بار در مرقد امام رضا با آن همه صحن و حياط و آدم گم شدم . به گفته ی مادرم با هزار نذر و نياز و دعا و گريه زاری ٬ خدا دوباره مرا به آنها برگرداند . درکی از آن لحظه ها ندارم . تنها چيزی که در خاطرم مانده ٬ قهريست که پس از پيدا شدنم ٬ با پدرم کردم .
***
روزهايم پشت سر هم می دوند و من همين طور زل زدم به پاهايشان ! انگار در بيابانی دور از حيات پرتم کرده باشند . پير هم شده ام کمی ! نای بلند شدن ندارم . سرم گيج می رود . حسابی دور خودم چرخ زده ام . اندکی ! گم شده ام انگار. ديگر کسی هم نيست تا برای پيدا شدنم نذر و نياز کند يا قهرهای کودکانه ام را تحمل کند!
کاش آن روزها مادرم کمی کمتر برای پيدا شدنم دعا ميکرد!!!!