چهارشنبه، شهریور ۲۳

Me

می گه : چقدر ساکتی! چی کار داری می کنی؟

می گم : ساکت بودن من که چیز تازه ایی نیست!

می گه : خیلی دلم می خواد بدونم وقتی ساکتی و به یه جا خیره می شی یا چشماتو می بندی چه حسی داری یا اصلا چی کار می کنی؟

می گم : فرض کن که فکر می کنم.

می گه : مگه تو فکر هم می کنی؟
و وقتی قیافه متعجب منو می بینه ادامه می ده:
آخه می دونی منظورم اینه که یعنی تو توی عالم خودت چیزی هم هست که از خدا بخوای ؟ یا اینکه آرزوشو داشته باشی؟
تو همه چی داری.هیچی کم نداری.هر چی اراده کردی داشتی!می دونی هم سن و سالات کجان و تو الان کجایی؟ حداقل 10 قدم ازشون جلوتری! دیگه چیزی هم میمونه که بخوای از خدا درخواستش کنی یا به نداشتنش فکر کنی و غصه بخوری؟

خالی شدم ! یه لبخند سرد بهش زدم و سکوت کردم تا بازم مثل همیشه و مثل بقیه فکر کنه که منو درست شناخته!
رفت و من باز تنها شدم هرچند که با بودنش هم تنها بودم.شاید تنها تر از الان که رفته!

رفته ولی صداشوهنوز می شنوم که داره می خنده !خنده به خاطر اینکه فکر می کنه بیشتر از من سختی کشیده ! یا شاید به خاطر اینکه فکر می کنه من از شدت نازپروردگی و خوشی زده به سرم یا عاشق شدم که ساکت می مونم و باهاش حرف نمی زنم!


کاش می تونست بفهمه توی خوشی زجر کشیدن خیلی دردناکه!
کاش می تونست بفهمه چه زجری داره تحمل کردن سکوت در مقابل بزرگترین دردها در حالی که همه فکر می کنن در اوج خوشبختی غوطه وری و هیچی کم نداری!
کاش می تونست بفهمه خیلی سخته ادم مثل بقیه نباشه و دلش نخواد که با زجه مویه دردشو به گوش فلک برسونه!
نمی دونم! شاید اگه می دونست اون حرفا رو بهم نمی زد.تقصیری هم نداره طفلک! بهش حق می دم که این طور در موردم قضاوت کنه. اون فقط چیزی رو می گه که داره با چشماش می بینه نه بیشتر و نه کمتر!

کاری که امروز همه دنیا با من می کنن !

هیچ نظری موجود نیست: