دوشنبه، مهر ۴

I crucified breaking

دارم میرم !
دلم می گیره ! چقدر دلتنگ مامان و بابام . نمی دونم چرا این جوری شدم .چه حس بدیه وابستگی و عادت !
جالبه بعد از این همه عمر تازه یادم افتاده که پدرو مادری هم دارم و طبق قانون و جبر طبیعت بعد از دور شدن ازشون ناخود اگاه باید دلتنگشون بشم! آخه من هیچ آدم این حرفا نبودم ... از بعد از 5 سالگی یادم نمیاد مثل بقیه یه دفعه احساساتی شده باشم و بغل مامان بابام بپرم و آویزونشون بشم و بوسشون کنم!
و به خاطر همین تا حدودی به دوروبری هام حق می دم که بهم بی رحم و بی احساس بگن !
نمی دونم منطق و کمال گرایی پدرم منو اینجور مستقل از هر گونه وابستگی بار آورد یا غرور ذاتی خودم !
راستش نمی دونم چه دلیلی داشت که من تو اوج بچگی این هدف تو سرم بیاد که برای برتر شدن و رسیدن به موفقیت باید عادت و وابستگی نسبت به هر چیزی رو کنار بزارم تا هیچ احساس پوچ و زود گذری مانع موفقیت و برتریتم نشه !
می دونم باورش خیلی سخته که یه بچه سنگ بشه اما حقیقت داره...
موجود وحشتناکی ام نه؟!!

امروز که بعد از دو ماه دوباره دارم میرم سر درس و مشقم ! هم خیلی دلتنگم هم یه کمی خوشحال!
دلتنگم برای دور شدن از مادری که با غرورم و البته کمی سهل انگاری اون هیچ وقت نزاشتم برام مادری واقعی باشه. مخصوصا وقتی که می بینم هنوزم با رفتن من گریه می کنه و انگار اون همه غرور من یادش میره ! و پدری که هنوزم پشت نصیحت های ارمان گرایانه و کمال گرایانه ش که بوی منطق و موفقیت می ده محبت می بینم !
و خوشحال برای حس موفقیتی که از کنار گذاشتن احساسم در آینده نصیبم میشه !

نمی دونم ! شاید این دنیا انقدر پست و کثیف شده باشه که جایی برای احساس توش وجود نداشته باشه !
یا شاید این منم که دارم تقصیر خودمو به گردن دنیا می ندازم تا راحتر به موفقت پوچ خودم برسم !

نمی دونم !
واقعا نمی دونم !

هیچ نظری موجود نیست: