شنبه، آبان ۱۴

یک ... دو ... سه ... سه بار .... چهار بار ... یکی بار هم در تابستان ... 6بار ... 6 بار!  .... سر جمع شاید 6 بار بیشتر ندیده بودمت . ان هم از دور . از همان دیدن و خوش امدن های دورادور که اصلا نمی دانی طرف تو را دیده ، میشناسد ، یادش مانده باشد  ....  دیدن را که می دانم دیدی . همان بار سوم بود شاید که من ته ان گودالِ عمیقی را نگاه می کردم که بعدها اسانسور شد . نگاه کردنم که تمام شد برگشتم و دیدم پشت سرم ایستاده ایی و نگاه می کنی .... خیلی رویا طور می شود اگر فکر کنیم ان ایستادن و نگاه کردن عمدی بود و سراغاز اتفاقی داستانی !!!  .....اما خب یادم ماندی دیگر . جالا اسمش را هر چه میشود گزاشت  و در رسته ی هر نوع قصه و اتفاقی که می شود دسته بندی اش کرد .............
.........
.......
.....
...
..
.
امشب دیدم که رفتی . یعنی نوشته بودی که رفتی . فکرش را می کردم که نمانی  . .... ان 6 ، 7 نمی شود دیگر ...

.........
.......
.....
...
..
.
اگر بپرسی جوابت را چه بدهم ؟ هنوز هم نمی دانم اصلا دیدی ؟ می شناسی ؟ یادت میاید ؟ .....بگویم برای چه این کار را کرده ام ؟ بگویم اشتباهی بوده ؟ بگویم دستم خورد ؟ مگر میشود ؟  مگر می شود حواسم نباشد ؟ مگر میشود اشتباهی دستم خورده باشد ؟  ولی انگار شد . هیچ کس باورش نمیشود . خودم هم ... راستش انقدر همیشه مغرور بوده ام و شروع کننده ی هیچ رابطه ایی نبودم که حالا سختم است سر یک اشتباه و حواس پرتی قضیه چیزی از اب در بیاید که همیشه دوست نداشتم ! ترس است بیشتر . همیشه ترس بوده ترس ازخواسته نشدن . رد شدن . اعتماد بنفس کم شاید . یا شرم ، خجالت .... مهم نیست این ها . می ترسم از وقتی که ببینی . کاش به روی خودت نیاوری بگذری. یعنی نشناسی . یادت نیاید .... یادت نیاید ؟ نه !  دلم می خواهد یادت باشد . دیده باشی . بشناسی .....  نمی دانم .
.
مهم نیست چه می شود .  لندن خوش بگذرد !!!!