کاری از دستم بر نمیاید وقتی مامان مانلی کمر همت بسته به آویزان کردن من از زبان زهردارش ، بین دو دفتر شرکت و عجیب که دست بردار هم نیست !
با این همه نهایتش تنها کاری که از دست من بر بیاید این است که کمی گلویم سنگین شود ، نفس کشیدنم کمی سخت شود و ...
که دوباره با اولین لبخند اتفاقی مامان مانلی به درو دیوار که من ساده لوحانه دلم می خواد همگانی فرضش کنم - که یه گوشه اش به خودم برسد - همه چیز یادم می رود و دم بالا و پایین می پرد که مگر می شود کسی را دوست نداشت ؟ یا برای کسی بد خواست ؟ یا ...
اصولا من از اولش هم همین طور خر بودم . خر هم که می دانید قرار نیست که ادم بشود اصلا ...
می ماند آرزوی من برای مانلی کوچک که بعد ها که قد من شد و مامان مانلی مشغول پز دادن کمالات و وجنات دخترش بود ، هیچ کس پیدا نشود که برای کوچکی اش - مثل مادرش برای کوچکی من - بزرگتری کند ... مانلی گناه دارد به خدا ...
با این همه نهایتش تنها کاری که از دست من بر بیاید این است که کمی گلویم سنگین شود ، نفس کشیدنم کمی سخت شود و ...
که دوباره با اولین لبخند اتفاقی مامان مانلی به درو دیوار که من ساده لوحانه دلم می خواد همگانی فرضش کنم - که یه گوشه اش به خودم برسد - همه چیز یادم می رود و دم بالا و پایین می پرد که مگر می شود کسی را دوست نداشت ؟ یا برای کسی بد خواست ؟ یا ...
اصولا من از اولش هم همین طور خر بودم . خر هم که می دانید قرار نیست که ادم بشود اصلا ...
می ماند آرزوی من برای مانلی کوچک که بعد ها که قد من شد و مامان مانلی مشغول پز دادن کمالات و وجنات دخترش بود ، هیچ کس پیدا نشود که برای کوچکی اش - مثل مادرش برای کوچکی من - بزرگتری کند ... مانلی گناه دارد به خدا ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر