ای هستی من و مستی تو افسانه ایی غم آسا !
هوس گذشته می کند !
عکسها را که نگاه می کنیم می گوید : آن زمان که دوره ی همه مان بود ٬ فقط تو دیده می شدی!
عکس ها را کنار می گذارد و می گوید : انگار تمام گذشته مال توست !
باز هم می خواهد ! صدای ضبط شده ی پدرش را می گذارم که خودش ندارد!
با بغض می گوید : صدایش یادم رفته !
خیره به من می گوید : می دانی هر خاطره ایی که از بابا دارم تو هم یک گوشه اش هستی؟ نمی دانم چرا هیچ خاطره ایی مخصوص به خودم ندارم . . .
و همچنان نگاهم می کند ...
و از من می خواهد که دیگر در هیچ خاطره ی مشترکی اسم خودم را نیاورم و برای هیچ کس نگویم که پدر او با هر دویمان بازی می کرد و برای هر دویمان اسم می گذاشت .!
آنقدر صادقانه می خواهد که نمی توانم اعتراضی به انکار گذشته داشته باشم . می خندم و او خوشحال از پس گرفتن گذشته اش با من می خندد !
میان خنده اش شعر جدیدش را می خواند . ۸ سالی هست که این عادت را دارد !
می خواند و من در نمناکی حذف خودم از گذشته در صدایش محو می شوم !
من از رویای شیرین ابر انسانی می آیم
که وجودش رویاست
و من آمده بودم رویاییی بچینم !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر